.........کوچولوی عزیز

شاید روزی

نوشتن انگیزه می خواد نه تکرار!.......  اما یه حس مرموز منو وادار به نوشتن و موندن تو این وبلاگ میکنه ....... تا بنویسم و بگم هنوز هستم!.... زنده ام ..... نفسی هست....   لا اقل اینجوری میتونم دلتنگیهام رونگهش دارم واسه اون روزی که شاید لبخندی بزنم و یادم رفته باشه دلم تنگه !........  اعتراف میکنم دلم برای فرزنداز دست داده ام تنگ شده ...... واسه حس وجودش در بدنم ..........   می ترسم....... زخم خوردم........ رنج دیدم...... تنهایی رو می فهمم ...  با آن زندگی کردم!........ هیشکی نمیتونه به جای دیگری درد و رنج بکشه....... شایدم احساس من دیوانه بود که تا...
15 آذر 1391
1